ماهاتما گاندی رهبر سیاسی و معنوی ملت هند بود که مردم کشورش را در راه رهایی از استعمار بریتانیای کبیر رهبری میکرد و در طول عمر خود از خشونت و ترور پرهیز کرد.
جمله ای پرمعنی از گاندی امروزه زیاد به گوش میرسد و در سایت های بسیاری خودنمایی میکند و آن جمله این است که:
ابتدا شما را نادیده میگیرند ، بعد به شما می خندند ، بعد با شما مبارزه می کنند ، آنگاه شما پیروزید.
میخواهیم مروری بر احوال خود با استفاده از این جمله کنیم.
فصل اول : نادیده گرفتن
من نماینده نسلی هستم که هیچ گاه به چشم نمی آمد.نسلی که نه نقشی در انقلاب داشت و نه نقشی در جنگ. نسلی زاده دوران جنگ. نسلی بدهکار به نسل های قبلی (البته از دیدگاه آنها)، که ما از جوانی و زندگیمان گذشتیم به خاطر شما ، نسلی که باید تمام وقتش را صرف شنیدن دلیری های دوران انقلاب و جنگ میکرد ، تعاریفی آنقدر اغراق آمیز که گاه خودمان نیز حسودیمان میشد به جوانان قدیم. نسلی از دیدگاه خودمان سوخته و از دیدگاه پدرانمان خموده ، شاید تا حدی حق با آنها بود ، به عنوان مثال از خودم میگویم ، از خودم که سالها 18 تیر آمد ولی حتی زحمت یک گشت ساده در اینترنت درباره آن را به خودم ندادم ، خودم که تا چند وقت پیش نمی دانستم که احمد باطبی کیست یا اکبر محمدی ؟ به اتفاقاتی که دور و برم می گذشت سطحی نگاه میکردم و در کل شاید بتوان گفت عضو جماعت به من چه بودم . نه اینکه از قصد این کار رو بکنم ، نه ، من نسلی بودم بریده ، نسلی که هیچ جا نبود ، نسلی که هیچ کس به آن اعتماد نمی کرد و چرا باید من به کسی اعتماد میکردم؟
فصل دوم : خندیدن (و آشنایی)
فکر می کنم که بهمن سال پیش بود که در خبرها اعلام شد :" میر حسین موسوی پنجمین و آخرین نخست وزیر جمهوری اسلامی ایران برای شرکت در انتخابات ریاست جمهوری اعلام آمادگی کرد."
در ابتدا شناختی از او نداشتم ولی کم کم هم ما با او آشنا شدیم و هم او با نسل ما. او اولین کسی بود که به نسل ما اعتماد کرد و از تک تک ما خواست که یک ستاد باشیم برای او ، ما هم دستهایمان را به زانوهایمان زدیم و برخاستیم ، تمامی هم نسلان من که طرفدار او بودند با هم متحد شدند ، برای ما اهمیتی نداشت که این یکی چادریست و دیگری بی حجاب ، چه کسی اهل نماز شب است و چه کسی تارک الصلاه ، تجسسی در احوالات هم نمی کردیم ، با حد الاقل هایمان دور هم جمع شدیم ، دست در دست یکدیگر نهادیم و فریاد زدیم : یا حسین ، میر حسین.
اما دیگران که درگیر مرزبندی های خاص خود هستند به ما خندیدند ، به چادری ها و نمازخوان هایمان لقب خوارج و منافق دادند و به بی حجاب ها و تارک الصلاه هایمان برچسب سگ و گربه باز زدند.
اما ما به خنده آنها اعتنایی نمی کردیم ، ما در حال یادگیری بودیم ، یادگیری این نکته که میتوانیم با وجود اختلاف سلیقه هایمان شاد و خرم در کنار هم زندگی کنیم ، حالا دیگر من عضو جماعت به من چه نبودم ، من و تمامی هم نسلان من با تمام دقت پیگیر حوادثی بودند که در حال شکل گیری بود ...
فصل سوم : آغاز مبارزه
از همان شب رای گیری مبارزه با نسل من شروع شد. نسل من که با خیال اینکه خودش برای آینده اش تصمیم می گیرد و می تواند رئیس جمهورش را خودش انتخاب کند با حضور حداکثری به پای صندوق های رای رفت.
اما از فردای آن روز من جوان که تا دیروز عضوی از امت شهید پرور بودم شدم خس و خاشاک ، شدم عمله دست بیگانه و دوباره داشتم محو می شدم ، اما
حالا من دیگه راهم را پیدا کرده بودم و می دونستم که چی میخواهم. با تمامی تهدیدهایی که می کردن و ترسی که تو وجودم بود یک حسی 25 خرداد بهم گفت که برو حقت رو بگیر ، گفت نترس ، گفت بذار تو هم چیزی برای گفتن به نسل بعد از خودت داشته باشی خلاصه زدم بیرون ، بهتر بگم سه میلیون با هم زدیم بیرون. دیگه دلامون قرص شده بود که ما همه با هم هستیم ، پس دیگه ترس نبود بلکه امید بود.
امیدی که با گذشت پنج ماه هر روز پر رنگ تر میشه ، امیدی که نه قتل ، نه زندان ، نه شکنجه و نه اعتراف جلوی اون رو نمیگیره. دیگه ما رو نادیده نمی گیرن و دیگه به ما نمیخندند بلکه دارن با ما مبارزه میکنند. شاهد این مدعا حرف هایی هست که خودشان در نماز های جمعه و از تریبون های دیگر می زنند. آنها با تمام قوا می آیند و ما نیز با تمام قوا میرویم ، آنها با سلاح هایشان به سراغ ما می آیند و ما نیز با اندیشه امان. و این راه همچنان ادامه دارد. ما داریم این راه را زندگی می کنیم.
فصل آخر : پیروزی
این فصل را با جمله ای از گاندی ختم میکنم :
"وقتی نا امید می شوم بخاطر می آورم که در طول تاریخ، راه حق وعشق همواره پیروز بوده است ، حکمرانان و قاتل در برهه ای شکست ناپذیر جلوه میکنند ولی در نهایت همه آنها سقوط کرده اند ، همیشه به این واقعیت فکر کنید."
خداحافظ اسلام سیاه صفوی
جمله ای پرمعنی از گاندی امروزه زیاد به گوش میرسد و در سایت های بسیاری خودنمایی میکند و آن جمله این است که:
ابتدا شما را نادیده میگیرند ، بعد به شما می خندند ، بعد با شما مبارزه می کنند ، آنگاه شما پیروزید.
میخواهیم مروری بر احوال خود با استفاده از این جمله کنیم.
فصل اول : نادیده گرفتن
من نماینده نسلی هستم که هیچ گاه به چشم نمی آمد.نسلی که نه نقشی در انقلاب داشت و نه نقشی در جنگ. نسلی زاده دوران جنگ. نسلی بدهکار به نسل های قبلی (البته از دیدگاه آنها)، که ما از جوانی و زندگیمان گذشتیم به خاطر شما ، نسلی که باید تمام وقتش را صرف شنیدن دلیری های دوران انقلاب و جنگ میکرد ، تعاریفی آنقدر اغراق آمیز که گاه خودمان نیز حسودیمان میشد به جوانان قدیم. نسلی از دیدگاه خودمان سوخته و از دیدگاه پدرانمان خموده ، شاید تا حدی حق با آنها بود ، به عنوان مثال از خودم میگویم ، از خودم که سالها 18 تیر آمد ولی حتی زحمت یک گشت ساده در اینترنت درباره آن را به خودم ندادم ، خودم که تا چند وقت پیش نمی دانستم که احمد باطبی کیست یا اکبر محمدی ؟ به اتفاقاتی که دور و برم می گذشت سطحی نگاه میکردم و در کل شاید بتوان گفت عضو جماعت به من چه بودم . نه اینکه از قصد این کار رو بکنم ، نه ، من نسلی بودم بریده ، نسلی که هیچ جا نبود ، نسلی که هیچ کس به آن اعتماد نمی کرد و چرا باید من به کسی اعتماد میکردم؟
فصل دوم : خندیدن (و آشنایی)
فکر می کنم که بهمن سال پیش بود که در خبرها اعلام شد :" میر حسین موسوی پنجمین و آخرین نخست وزیر جمهوری اسلامی ایران برای شرکت در انتخابات ریاست جمهوری اعلام آمادگی کرد."
در ابتدا شناختی از او نداشتم ولی کم کم هم ما با او آشنا شدیم و هم او با نسل ما. او اولین کسی بود که به نسل ما اعتماد کرد و از تک تک ما خواست که یک ستاد باشیم برای او ، ما هم دستهایمان را به زانوهایمان زدیم و برخاستیم ، تمامی هم نسلان من که طرفدار او بودند با هم متحد شدند ، برای ما اهمیتی نداشت که این یکی چادریست و دیگری بی حجاب ، چه کسی اهل نماز شب است و چه کسی تارک الصلاه ، تجسسی در احوالات هم نمی کردیم ، با حد الاقل هایمان دور هم جمع شدیم ، دست در دست یکدیگر نهادیم و فریاد زدیم : یا حسین ، میر حسین.
اما دیگران که درگیر مرزبندی های خاص خود هستند به ما خندیدند ، به چادری ها و نمازخوان هایمان لقب خوارج و منافق دادند و به بی حجاب ها و تارک الصلاه هایمان برچسب سگ و گربه باز زدند.
اما ما به خنده آنها اعتنایی نمی کردیم ، ما در حال یادگیری بودیم ، یادگیری این نکته که میتوانیم با وجود اختلاف سلیقه هایمان شاد و خرم در کنار هم زندگی کنیم ، حالا دیگر من عضو جماعت به من چه نبودم ، من و تمامی هم نسلان من با تمام دقت پیگیر حوادثی بودند که در حال شکل گیری بود ...
فصل سوم : آغاز مبارزه
از همان شب رای گیری مبارزه با نسل من شروع شد. نسل من که با خیال اینکه خودش برای آینده اش تصمیم می گیرد و می تواند رئیس جمهورش را خودش انتخاب کند با حضور حداکثری به پای صندوق های رای رفت.
اما از فردای آن روز من جوان که تا دیروز عضوی از امت شهید پرور بودم شدم خس و خاشاک ، شدم عمله دست بیگانه و دوباره داشتم محو می شدم ، اما
حالا من دیگه راهم را پیدا کرده بودم و می دونستم که چی میخواهم. با تمامی تهدیدهایی که می کردن و ترسی که تو وجودم بود یک حسی 25 خرداد بهم گفت که برو حقت رو بگیر ، گفت نترس ، گفت بذار تو هم چیزی برای گفتن به نسل بعد از خودت داشته باشی خلاصه زدم بیرون ، بهتر بگم سه میلیون با هم زدیم بیرون. دیگه دلامون قرص شده بود که ما همه با هم هستیم ، پس دیگه ترس نبود بلکه امید بود.
امیدی که با گذشت پنج ماه هر روز پر رنگ تر میشه ، امیدی که نه قتل ، نه زندان ، نه شکنجه و نه اعتراف جلوی اون رو نمیگیره. دیگه ما رو نادیده نمی گیرن و دیگه به ما نمیخندند بلکه دارن با ما مبارزه میکنند. شاهد این مدعا حرف هایی هست که خودشان در نماز های جمعه و از تریبون های دیگر می زنند. آنها با تمام قوا می آیند و ما نیز با تمام قوا میرویم ، آنها با سلاح هایشان به سراغ ما می آیند و ما نیز با اندیشه امان. و این راه همچنان ادامه دارد. ما داریم این راه را زندگی می کنیم.
فصل آخر : پیروزی
این فصل را با جمله ای از گاندی ختم میکنم :
"وقتی نا امید می شوم بخاطر می آورم که در طول تاریخ، راه حق وعشق همواره پیروز بوده است ، حکمرانان و قاتل در برهه ای شکست ناپذیر جلوه میکنند ولی در نهایت همه آنها سقوط کرده اند ، همیشه به این واقعیت فکر کنید."
خداحافظ اسلام سیاه صفوی
سلام اسلام سبز علوی
۱ نظر:
آذرماه عزیز
ممنون از ارسال مقالات زیبایت.
مفاله دوم نیز در ادامه راه سبز «ارس» فردا منتشر میشود ضمن اینکه لینک ویلاگ شما نیز در ارس قرار داده شد.
ادامه راه سبز - ارس
ارسال یک نظر